نویسنده: محمد رضا شمس

 
پیرمردی سه پسر داشت، و دو تا از آنها عاقل بودند و سومی «یملیای احمق» بود. دو تا برادر کار می‌کردند و یملیا کنار بخاری می‌خوابید و دست به هیچ کاری نمی‌زد.
روزی از روزها، برادران به بازار رفتند. زن برادرها به یملیا گفتند: «یملیا! برو دنبال آب.» یملیا گفت: «دلم نمی‌خواهد.» زن‌ها گفتند: «یملیا برو، و گرنه برادرانت از بازار بر می‌گردند و برای تو سوغات نمی‌آورند.» یملیا گفت: «باشد.» کفش و لباسش را پوشید. سطل و تبرش را برداشت و به طرف رودخانه رفت.
یملیا یخ را شکست و سطل‌ها را پر از آب کرد. یک ماهی توی سطل بود. یملیا ماهی را در دست گرفت: «چه غذای خوبی!»
ماهی به صدا در آمد و گفت: «یملیا، مرا توی آب بینداز. من به دردت می‌خورم.»
یملیا خندید: «به چه درد من می‌خوری؟ نه، من تو را به خانه می‌برم و به زن برادرانم می‌گویم که آبگوشت ماهی درست کنند. آبگوشت خوبی می‌شود.»
ماهی التماس کرد: «یملیا! مرا توی آب بینداز. در عوض، هر کاری بخواهی، برایت انجام می‌دهم.»
یملیا گفت: «بسیار خب. فقط باید ثابت کنی که مرا فریب نمی‌دهی. آن وقت من تو را رها می‌کنم.» ماهی پرسید: «یملیا! بگو چه می‌خواهی؟»
یملیا گفت: «می‌خواهم این سطل‌ها خودشان به منزل بروند.»
ماهی به یملیا گفت: «هر وقت چیزی خواستی، بگو به فرمان ماهی، به دلخواه من.» یملیا گفت: «به فرمان ماهی، به دلخواه من، سطل‌های آب به خانه بروند.»
همین که یملیا این حرف را زد، سطل‌ها راه افتادند. یملیا ماهی را در آب انداخت و به دنبال سطل‌ها راه افتاد. سطل‌ها توی ده حرکت می‌کردند. یملیا به دنبال آن‌ها می‌رفت و می‌خندید. سطل‌ها وارد کلبه شدند و گوشه‌ی دیوار قرار گرفتند. یملیا هم رفت کنار بخاری دراز کشید. زن برادرها گفتند: «یملیا، چرا خوابیده‌ای، برو هیزم شکن.» یملیا گفت: «دلم نمی‌خواهد.»
زن‌هاگفتند: «اگر هیزم نشکنی، برادرانت از بازار بر می‌گردند و برایت سوغات نمی‌آورند.»
یملیا دلش نمی‌خواست از کنار بخاری بلند شود. به فکر ماهی افتاد و آهسته گفت: «به فرمان ماهی، به دلخواه من، ای تبر برو هیزم بشکن، هیزم‌ها هم بروند توی بخاری.»
تبر توی حیاط پرید و هیزم‌ها را شکست. هیزم‌ها هم یکی یکی وارد بخاری شدند. مدتی گذشت. دوباره زن برادرها به یملیا گفتند: «یملیا! هیزم نداریم، برو جنگل، هیزم بیاور.»
یملیا داد زد: «پس شما چه کاره هستید؟ خودتان بروید.»
زن‌ها گفتند: «بسیار خب، پس از سوغات هم خبری نیست.»
یملیا طناب و تبر برداشت و سوار درشکه شد و گفت: «درها را باز کنید!» زن برادرها گفتند: «عجب احمقی هستی، توی درشکه نشسته‌ای و اسب را به درشکه نبسته‌ای؟»
یملیا گفت: «احتیاجی به اسب ندارم.» زن برادرها دروازه‌ها را باز کردند. یملیا آهسته گفت: «به فرمان ماهی، به دلخواه من، درشکه به جنگل برو.»
درشکه خودش به راه افتاد. به قدری تند می‌رفت که کسی نمی‌توانست به آن برسد. مردم با عجله از جلوی درشکه کنار می‌رفتند و فریاد می‌زدند: «او را بگیرد! او را بگیرید.» یملیا، بدون آنکه توجهی کند، به جنگل رفت و گفت: «به فرمان ماهی، به دلخواه من، ای تبر هیزم بشکن. شما هیزم‌ها هم خودتان بروید توی درشکه.»
تبر هیزم‌های خشک را شکست. هیزم‌ها به داخل درشکه رفتند و طناب، آن‌ها را محکم بست. یملیا دستور داد که تبر، چماق سنگینی درست کند، چماقی که به زحمت بشود بلند کرد. بعد روی هیزم‌ها نشست و گفت: «به فرمان ماهی، به دلخواه من، درشکه به کلبه برو.» درشکه به سرعت رفت.
دوباره یملیا از وسط شهر عبور کرد. مردم همان جا منتظر او بودند. آنها یملیا را از درشکه بیرون کشیدند و کتکش زدند. یملیا آهسته گفت: «به فرمان ماهی، به دلخواه من، ای چماق دنده‌های این‌ها را خرد کن.» چماق به جان مردم افتاد. مردم فرار کردند و یملیا به خانه آمد و کنار بخاری نشست.
مدتی گذشت. حاکم شهر از کارهای یملیا باخبر شد، یکی از غلامان را فرستاد که او را بیاورند. غلام به در خانه یملیا رفت و پرسید: «تو همان یملیای احمق هستی؟»
یملیا جواب داد: «بله».
غلام گفت: «زود لباس بپوش، می‌خواهم تو را پیش حاکم ببرم.»
یملیا گفت: «من تو را نمی‌شناسم.»
غلام از گستاخی او ناراحت شد و توی گوشش زد. یملیا زیر لب گفت: «به فرمان ماهی، به دلخواه من، این غلام از کلبه بیرون برود.» غلام بیرون رفت.
حاکم از اینکه غلام نتوانسته ازعهده‌ی یملیا بر آید، تعجب کرد. یکی دیگر از غلامان را پیش او فرستاد و به او گفت: «اگر یملیا را پیش من نیاوری، سرت را از تنت جدا می‌کنم.» غلام مقداری کشمش و شیرینی خرید و به ده رفت. از زن برادرها پرسید که یملیا چه چیز دوست دارد. آن‌ها جواب دادند: «یملیای ما دلش می‌خواهد که با محبت با او حرف بزنند و پیراهن قشنگ سرخی به او هدیه دهند. آن وقت هر چه بخواهید، انجام می‌دهد.»
غلام کشمش و شیرینی به یملیا تعارف کرد: «یملیا! یملیا! چرا کنار بخاری خوابیده‌ای، بیا با هم برویم پیش حاکم.»
یملیا گفت: «اینجا جایم گرم و خوب است.»
غلام گفت: «یملیا! اگر پیش حاکم بیایی، از تو خوب پذیرایی می‌کنند. تو را به خدا بیا برویم.»
یملیا گفت: «دلم نمی‌خواهد.»
غلام گفت: «یملیا! یملیا! اگر پیش حاکم بیایی حاکم به تو پیراهن سرخ و چکمه و کلاه خواهد داد.»
یملیا فکر کرد و گفت: «بسیار خب، تو جلو برو من هم به دنبال تو می‌آیم.» غلام رفت و یملیا روی بخاری نشست و گفت: «به فرمان ماهی، به دلخواه من، بخاری به قصر حاکم برو.» در این موقع، کلبه صدا کرد و سقف شکاف خورد و دیوارها متلاشی شدند. بخاری راه افتاد. و رفت پیش حاکم، حاکم که از پنجره نگاه می‌کرد، خیلی تعجب کرد: «این چیز عجیب چیست؟»
غلام جواب داد: «یملیا سوار بر بخاری دارد می‌آید.» حاکم بر روی ایوان آمد: «یملیا! می‌دانی که مردم از تو شکایت دارند. خیلی‌ها را زیر گرفته‌ای.» دختر حاکم از لای پنجره یملیا را نگاه می‌کرد. اسم این دختر ماریا بود. یملیا هم او را دید و آهسته گفت: «به فرمان ماهی به دلخواه من، دختر حاکم عاشق من بشود.» بعد هم اضافه کرد: «بخاری! به خانه برگرد.» بخاری به خانه برگشت. یملیا هم روی بخاری دراز کشید.
در قصر حاکم، گریه و زاری شروع شد. ماریا، دخترحاکم، دلش برای یملیا تنگ شده بود. از پدرش خواست که او را به عقد یملیا در آورد. حاکم خیلی ناراحت شد و به غلام گفت: «برو یملیا را زنده پیش من بیاور، و گر نه سرت را از تنت جدا می‌کنم.» غلام مقدار زیادی خوراکی و شیرینی خرید و به یملیا داد. یملیا خوراکش را خورد و روی بخاری دراز کشید و خوابید. غلام او را در کالسکه گذاشت و پیش حاکم برد.
حاکم دستور داد صندوق بزرگی درست کردند. یملیا و دخترش را توی صندوق گذاشت و در دریا رها کرد. چیزی نگذشت که یملیا از خواب بیدار شد، دید جایش تنگ و تاریک است: «اینجاکجاست؟» جواب شنید: «یملیا جان! ما را توی صندوق گذاشتند و به دریا انداختند.» یملیا پرسید: «تو کی هستی؟» دختر گفت: «من ماریا هستم.» یملیا گفت: «به فرمان ماهی، به دلخواه من، ای بادهای شدید، این صندوق را روی ساحل خشک و شن‌های زرد ببرید.»
باد شدیدی وزید و دریا متلاطم شد و صندوق، روی ساحل خشک و شن‌های زرد آمد. یملیا و ماریا از صندوق بیرون آمدن. ماریا گفت: «یملیا جان، ما جایی برای زندگی نداریم، خوب است کلبه‌ای بسازی.» یملیا گفت: «دلم نمی‌خواهد.» ماریا دوباره التماس کرد. یملیا گفت: «به فرمان ماهی، به دلخواه من، قصری سنگی با سقف طلایی ساخته شود.»
همین که این حرف را زد، قصر سنگی با سقف طلایی آماده شد. در اطراف قصر باغی بود سبز و خرم که گل‌های زیادی در آن روییده بودند و پرندگان روی درخت‌هایش آواز می‌خواندند. ماریا و یملیا وارد قصر شدند و در کنار پنجره نشستند. ماریا گفت: «یملیا، نمی‌شود تو آدم زیبایی بشوی؟» یملیا زیاد فکر نکرد و گفت: «به فرمان ماهی، به دلخواه من، به جوان زیبا و رشیدی تبدیل شوم.» یملیا چنان زیبا شد که نظیر نداشت.
حاکم که به شکار رفته بود قصر را دید با خود گفت: «این کیست که بدون اجازه‌ی من، قصر بنا کرده؟» و مأمورانی فرستاد تا تحقیق کنند. مأموران حاکم آمدند و در کنار پنجره ایستادند و سؤالاتی کردند. یملیا جواب داد: «به حاکم بگویید مهمان من است. به اینجا بیاید تا خودم همه چیز را برایش بگویم.»
حاکم دعوت یملیا را قبول کرد. یملیا از حاکم استقبال کرد و او را به قصرش برد و پشت میز نشاند. خدمتکاران مشغول پذیرایی شدند. حاکم خورد و آشامید و از صاحب قصر پرسید: «تو کی هستی؟» یملیا گفت: «من همان یملیایی هستم که با بخاری پیش شما آمد و دستور دادید او را با دخترتان در صندوق به دریا بیندازند. من همان یملیا هستم!» حاکم از کارش پشیمان شد و از دیدن دخترش شادمان شد و گفت: «یملیا جان! دخترم را به تو می‌دهم و از تو راضی هستم.» جشن بزرگی بر پا شد و یملیا دختر حاکم را به عقد خودش در آورد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول